نگارش نهم -

فاطمه

نگارش نهم.

سلام بچه ها یه انشا با موضوع آرزوی یک تخته سنگ میخواستم لطفا از گوگل نباشه تاج میدم

جواب ها

جواب معرکه

پارسا

نگارش نهم

سلام انشا سنگ از زبان خودش ما همه‌جا هستیم. روی زمین، در دل کوه‌ها، اعماق اقیانوس‌ها، در نمای ساختمان‌ها و حتی گاهی در قلب برخی آدم‌ها. سفت و سخت بودنمان بارزترین ویژگی‌ایست که ما را با آن می‌شناسند. اولین مامن‌گاه انسان بوده‌ایم و تنها حافظ روزگاران کهن. سنگ‌نوشته‌ها و غارنوشته‌های آغاز بشریت را هنوز در دل خود حفظ کرده‌ایم و نسل به نسل به رخ جهانیان می‌کشیم. در مقابل باد و باران ایستادگی کرده‌ایم و سینه ابرهای گذرا را شکافته‌ایم. تنها انسان بود که حریف ما شد و به تنمان تیشه نشاند. شدیم نماد عشق شیرین و فرهاد و یا نماد شکوه هخامنشیان. سال‌ها گذشت و کم کم از دل زمین جدایمان کرده و با ما خانه به پا کردند؛ جواهرات گرانبها درست کردند و یا ابزارهای محکم ساختند. برایمان اسم انتخاب کردند و رویمان قیمت گذاشتند. گاهی در دستان کودکی جا گرفتیم و شیشه‌ای را نشانه رفتیم. داخل تیر و کمان پر پرنده‌ای را آزردیم و یا وسیله بازی بچه‌ها شدیم و یه قول دو قل را به راه انداختیم. من ما شاید هیچ‌کدامشان را تجربه نکرده باشم. از وقتی به خاطر دارم کنار جاده‌ای دور افتاده روزگار می‌گذراندم. گاهی با رد شدن خودرویی به کمی آنطرف‌تر پرت می‌شدم و دوباره به جاده خیره می‌ماندم. تا اینکه روزی دختری که برای کمی تنفس از ماشین پیاده شده بود، من را برداشت و با ذوق زیادی به شوهرش نشان داد. باهم سوار ماشین شدیم و به خانه آمدیم. اولین بار بود که شهر را می‌دیدم. سال‌های درازیست که گوشه گلدان بزرگی نظاره‌گر زندگیشان هستم. صمیمی‌ترین دوستم سنگی است که لبه پنجره را پوشانده. بارها از خاطراتش برایم تعریف کرده است. از اینکه چگونه تراش خورده و زیر دستگاه‌های عظیم‌الجثه رفته است. بعضی وقت‌ها به این فکر می‌کنم که چه خوب که اینها را تجربه نکرده‌ام. کوچک بودن گاهی زیاد هم بد نیست. چند روز پیش گل گلدان خشک شد. صبح دیدم بار دیگر کنار جاده‌ام. اینبار اما از داخل گلدان به خیابان خیره ماندم. کودکی گونی به دست نزدیک و نزدیک‌تر می‌آید. کاش من را از گلدانم جدا نکند.

جواب معرکه

💜.___.❤

نگارش نهم

**عنوان: آرزوی یک تخته سنگ** در دل کوه‌های بلند و سرسبز، تخته سنگی بزرگ و مستحکم زندگی می‌کند. این تخته سنگ، سال‌هاست که شاهد تغییرات بسیاری بوده است. از روزهای آفتابی و بارانی تا طوفان‌های سهمگین، او در سکوت و آرامش خود، به نظاره‌ی طبیعت و زندگی اطرافش نشسته است. تخته سنگ آرزو دارد که روزی بتواند با دیگر موجودات زنده ارتباط برقرار کند. او به صدای پرندگان عاشقانه‌ای که در دل درختان می‌خوانند گوش می‌دهد و حسرتی در دل دارد؛ حسرت برای آنکه چرا نمی‌تواند در کنار آن‌ها پرواز کند یا مانند باد، آزادانه از جایی به جای دیگر برود. او آرزو می‌کند که بتواند داستان زندگی‌اش را با انسان‌ها به اشتراک بگذارد. تخته سنگ می‌خواهد به آن‌ها بگوید که چقدر زمان را به آرامی سپری کرده و چگونه فصل‌ها، رنگ‌ها و صداها را تغییر داده است. او دوست دارد انسان‌ها را در کنار خود ببینند و تجربیاتشان را با هم تبادل کنند. تخته سنگ همچنین امیدوار است که روزی در دل یک نقاشی یا یک مجسمه به کار رود، تا شاید به یادماندنی‌تر شود و زیبایی‌اش را با دیگران تقسیم کند. او می‌داند که مدت‌هاست در سکوت زندگی کرده، اما شایستگی این را دارد که به یادها سپرده شود. در نهایت، آرزوی تخته سنگ این است که در دل انسان‌ها جایی پیدا کند؛ جایی که بتوانند به آن نگاه کنند و یادآور شوند که حتی سکوت و سختی‌ها نیز می‌توانند زیبا باشند. او می‌خواهد یادآور آن باشد که زندگی، نه‌تنها در حرکت و جنبش، بلکه در سکوت و استقامت نیز جریان دارد.

سوالات مشابه